عالم ارواح

وبسایت ماورالطبیعه و متافیزیک

وبسایت ماورالطبیعه و متافیزیک

در این وبسایت مطالب، عکس ها و کلیپ های دیدنی و خواندنی از عالم ارواح خدمت دوستداران علوم روحی تقدیم میگردد.

پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

khaterate/mediomha/5

دوشنبه, ۱ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۷ ب.ظ

خاطرات مدیومها/5


که عشق آسان نمود اول


ولی افتاد مشکل ها


انگشتر


قسمت  پنجم 


خاطره خانم ف.ج

فرامرز ملاحسین تهرانی


بعضی اوقات قدرتهای مدیومی به شکلی بروز و ظهور می نماید که اشخاص در عین باخبر شدن از الهامات و یا وقایعی که ممکن است در  آینده رخ دهد، خودشان هیچ نقشی در بروز این رخدادها ندارند. مثلا یک اتفاقی که قرار است در آینده بیفتد، به ناگاه از زبان شخصی بازگو می گردد، اما نه گوینده خبر و نه اطرافیانش آن را جدی نمی گیرند و فکر می کنند خب حرفی از روی احساس یا هر علت دیگری زده شده است و با بی تفاوتی از کنار آن می گذرند.

خاطرات خانم ف.ج از مصادیق این موضوع است که برایم ارسال شده است و عینا آن را به نظر شما خوانندگان میرسانم.

 
 من و خواهر بزرگتر و یک برادر کوچکترم فرزندان مادری بودیم که سالها ما را بدون داشتن پدری که در میانسالی بعلت بیماری از دنیا رفت، به بهترین نحو بزرگ کرد و سرپرستی نمود. من از کودکی با محسن برادرم که چهار سال از من کوچکتر بود و خواهری که ده سال از من بزرگتر بود در خانه ای که از آن بوی مهر و محبت می آمد در زیر سقف عاشقی بزرگ شدیم. وقتی خواهرم با مردی از اقوام دور که نظامی بود ازدواج کرد و برای زندگی به شهرستان عزیمت کرد، با محسن و مادرم اعضای یک خانواده سه نفره خوشبخت را تشکیل دادیم . ما در طول هفته حداقل یک بار به منزل خاله ام که چند خیابان با ما فاصله داشت می رفتیم. خاله ام زنی مهربان و دلسوز درست مثل مادرم بود. خانه خاله ام از آن خانه های قدیمی  خاطره انگیز بود که دارای حیاط بزرگ و زیرزمین و راهرو و چند اتاق  تودرتو  بود. دو درخت گردوی بزرگ هم در حیاط بود که وقتی گردوهای آن می رسید آنها را چیده و در زیر زمین در گوشه ای انبار می کردند. چیزی حدود دوهزار گردو با پوست سبز و درشت در روزهای گرم تابستان انگیزه ای میشد که من با محسن و امین پسرخاله ام که یکی یک دانه  و تنها فرزند خاله ام بود دو سه ساعتی در زیرمین اتراق کنیم و یک دل سیر گردو بخوریم. 

من و محسن و امین از کودکی تقریبا در یک محیط بزرگ شدیم. یا امین در خانه ما بود و یا من و محسن به خانه خاله ام می رفتیم. اما این اواخر بخاطر موضوعی من دیگر کمتر به منزل خاله ام میرفتم و آن موضوع این بود که احساس کردم،  امین که چهار سال هم از من کوچکتر بود تعلق خاطری به من پیدا کرده است.  من اصلا فکرش را نمی کردم که روزی امین نسبت به من احساس عاشقی کند. او پسری خوب و خونگرم اما قدری شیطون و عشق موتور و فیلمهای هندی بود. او با محسن خیلی صمیمی بود و بیشتر اوقات در خانه ما بود.

یک روز سرد زمستان که ما  و  سایر اقوام نزدیک در منزل خاله ام میهمان بودیم در حین خوردن نهار و بگوومگوی دورهمی بر سر سفره، حرف از زن گرفتن و عروسی کردن جوانهای فامیل افتاد که با چاشنی شوخی و خنده  فضای خوشی را در محیط فامیلی ایجاد کرده بود. وقتی نوبت به پسرخاله ام امین رسید که فامیل درباره اش حرف  بزنند، امین با همان شیطنت همیشگی گفت ای بابا چرا راه دوری برویم مگه همین جا دختر کم داریم  همین جا یکی را دست و پا میکنیم، که البته به غیر از من، دختردایی  و دختر عمه هایم هم حضور داشتند.

بعد از صرف ناهار هرکس در جمع کردن سفره ناهار کمک میکرد که دیدم امین کنار شیشه پنجره  اتاق که بخاطر سرمای بیرون و گرمای درون اتاق بخار گرفته بود، ایستاد و  روی شیشه  نوشت که «دوستت دارم» و سریع از اتاق خارج شد. من جا خوردم و پیش خودم گفتم شاید او خواسته مزه ای بپراند و شوخی کند و زیاد به روی خودم نیاوردم.

آن روز گذشت و امین همچنان بخاطر صمیمیتی که با محسن داشت به خانه امان می آمد، اما نگاهش به من نگاهی عادی نبود و من احساس کردم که دیگر باید نسبت به او رفتاری متفاوت تر از گذشته داشته باشم و به معروف سرسنگین تر باشم. اما او همچنان سعی داشت که به من بیشتر نزدیک شود و با نگاهش به من بفهماند که مرا فراتر از روابط فامیلی که داریم، دوست دارد.

در همین اثنی یکی از هم دوره ای هایم در دانشگاه که دختری بسیار دوست داشتنی و دوست صمیمی بود، مرا برای برادرش خواستگاری کرد. اتفاقا برادر دوستم پسری بسیار خوب و مودب و فرد مناسبی برای تشکیل زندگی بود. من احساس کردم که او می تواند همسری ایده آل برای من باشد. طبق قراری که گذاشتیم خانواده دوستم به خواستگاری من آمدند و نه تنها من، بلکه مادر و خواهرم و همینطور محسن، او و خانواده اش را پسندیدند و ما با هم نامزد شدیم. اما با شروع نامزدی من و احمد، پسرخاله ام امین از این رو به آن رو شد و مثل گلوله ای آتشین شده بود که حتی نمی توانست حالات درونی اش را مخفی نگاه دارد و کاملا در چهره اش نمایان بود که از موضوعی داغ و عصبانی است. یکسره به هوای محسن به خانه ما می آمد و صدای غرش موتور دنده ای اش همواره در محله ما شنیده می شد. مادرم از این رفت و آمدهای امین زیاد راضی نبود، اما چون تنها فرزند خواهر بزرگش بود، به روی خودش نمی آورد. 

از نامزدی من و احمد، دو ماه می گذشت و ما نسبت به یکدیگر شناخت خوبی پیدا کرده بودیم و به این نتیجه رسیدیم که می توانیم زوج مناسبی برای یکدیگر باشیم. تا اینکه در اولین پنجشنبه ماه بهمن برای کسب اجازه از فامیل ابتدا به خانه خاله ام رفتیم. زیرا شوهر خاله پیرم هشت ماه بود که از دنیا رفته بود و ما می خواستیم بعد از سالش عروسی بگیریم. امین تا چشمش به من و احمد افتاد مثل برق گرفته ها خشکش زد. و به خاله ام که روی بالکن ایستاده بود با تعارف گرمی ما را به داخل خانه دعوت کرد. وقتی ما برای مراسم عروسی از خاله ام اجازه گرفتیم، امین سریع از اتاق خارج شد و از صدای در حیاط متوجه شدیم که از خانه بیرون رفته است و تا زمانی که آنجا بودیم به خانه بازنگشت. 

از فردای آن روز، هرجا که می رفتم، مخصوصا هنگامی که به دانشگاه می رفتم، امین را سوار بر موتورش در کنارم مثل یک بادیگارد می دیدم. وقتی سوار تاکسی بودم او را سوار بر موتور کنار پنجره می دیدم. و یا وقتی از دانشگاه خارج می شدم باز هم او را روی موتورش آن سوی خیابان دانشگاه میدیدم. او دیگر کمتر به خانه ما می آمد و شاید فکر کرده بود که درباره رفتارهای او به مادرم چیزی گفته باشم. من دلم به حالش می سوخت. اصلا هیچ احساسی جز احساس خواهری درباره او نداشتم. او برای من مثل محسن بود اما افسوس که او درباره من فکری دیگر می کرد و من نمی توانستم کمکی به او بکنم. 

امین علاوه بر اینکه پنج سال از من کوچکتر بود، اصلا شرایط یک همسر ایده آل را برایم نداشت و ما از کوچکی در زیر یک سقف بزرگ شده بودیم. اما او مرحله به مرحله پیش می آمد و تقریبا هر روز صبحها وقتی به پنجره اتاقم که رو به خیابانی فرعی بود نگاه می کردم نامه ای از امین را می دیدم که با چسب آن را به شیشه چسبانده است و در آن نامه علاوه بر ابراز علاقه قلبی اش به من  تهدیدم میکرد که اگر با احمد ازدواج کنم، خودش و مرا خواهد کشت. تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم با او رک و پوست کنده صحبت کنم. پس در یکی از روزها که عازم دانشگاه بودم او را که مثل همیشه در حال اسکورت خودم می دیدم به کناری کشاندم و سخت دعوایش کردم و به او گفتم که این کارهای او مثل مزاحمت برای نوامیس مردم است و اگر تکرار کنی، مجبور می شوم طوری دیگری با او برخورد کنم. 

اما او گوشش بدهکار نبود و کار خودش را میکرد. تا اینکه چیزی حدود دو هفته به ازدواج ما باقی نمانده بود. من و مادرم  یک روز جمعه به عیادت خاله ام که بیمار شده بود رفتیم و رفتارهای سرد امین هم به قدری واضح بود که تقریبا همه فهمیده بودند که ناراحتی او از بابت چیست. او زیاد پیش ما نمی نشست و به بیرون از اتاق رفت. در یک لحظه صدای زنگ در شنیده شد و از آنجا که خانه خاله ام قدیمی بود حتما می بایست کسی می رفت حیاط و در را باز میکرد. ما با شنیدن صدای در، منتظر بودیم امین هر کجای خانه هست برود در را باز کند اما انگار او در خانه نبود و من مجبور شدم برای باز کردن در، به حیاط بروم.  پشت در خانه  مرد فقیری که پول می خواست. وقت برگشتن به داخل خاله در پاگرد پله های زیرزمین نگاهی به پایین انداختم که ناگهان امین جهشی کرد و دست مرا گرفت و به داخل زیرزمین برد. من شوک زده  و ترسیده بودم. سرش داد کشیدم و گفتم این چه کاری است که می کنی. امین چشمانش از اشک خیس بود و گفت که کاری با من ندارد اما این را خواستم به تو بگم که خیلی  بی معرفتی. من باز هم نصیحتش کردم و سعی کردم به او حالی کنم که شرایط من و او ازهر لحاظ با هم یکسان نیست و او مثل برادرم هست اما او که معلوم بود تحت تاثیر فیلمهای هندی که زیاد می دید قرار گرفته، با حسرت و خشم به من نگاه میکرد. همین که خواستم از زیرزمین بالا بیایم صدایم زد و  گفت من نمی گذارم عروسی ات سر بگیرد.

من دیگر کلافه شده بودم. حرکات و رفتارهای امین خیلی بچه گانه و به طرز شدید و ناشیانه ای رمانتیک بود. آن روز گذشت و فردای آن روز که در راه دانشگاه بودم امین را باز هم روی موتورش دیدم. روبروی دانشگاه وقتی از تاکسی پیاده شدم او به من نزدیک شد و بسته کوچکی به من داد و رفت. وقتی بسته را باز کردم، دیدم یک حلقه انگشتری طلاست که نامه ای کوچک هم به آن سنجاق است و روی نامه نوشته شده بود که «یادت باشه که من اولین حلقه را به تو دادم». با دیدن این نامه خونم به جوش آمد و نمی دانستم چه کار کنم. وقتی به خانه آمدم  تا ساعت هفت شب  یعنی هنگامیکه طبق روال هر روزه، احمد به دیدنم می آمد، خودم را در اتاقم حبس کردم و حتی برای استقبال از او بیرون نیامدم تا آنکه او به اتاق من آمد. وقتی مرا دمق و ناراحت دید علتش را پرسید و من مجبور شدم که تمام  ماجرا را به او بگویم و حتی حلقه را نشانش دادم. احمد با دیدن آن حلقه  و نامه امین خنده ای کرد و حلقه را در جیبش گذاشت و مرا دلداری داد و به من اطمینان داد که همه چیز را درست می کند. 

دو روز بعد که از دانشگاه برمی گشتم احمد را بیرون دانشگاه دیدم که به دنبالم آمده است. خوشبختانه آن روز امین دور و اطراف دانشگاه نبود ولی همینکه به نزدیک خانه رسیدیم ، امین را روی موتور سر کوچه مان دیدیم. امین با دیدن من و احمد جا خورد. احمد او را صدا زد تا جلو بیاید.  وقتی امین به نزد ما آمد، احمد بازوی او را گرفت و تا انتهای کوچه با هم قدم زدند و بعد از قدری صحبت کردن با همدیگر، احمد دست در جیب کتش کرد و پاکت کوچک انگشتر را درآورد و به دست امین داد و با تحکم ضربه ای نه چندان محکم به پشتش زد و گفت برو و دیگر دور و بر این خانه پیدایت نشود. امین  با عصبانیت نگاهی به احمد کرد و سپس پاکت انگشتر را داخل  جیبش گذاشت و روی موتورش نشست و با فریاد به من و احمد گفت که او اجازه نخواهد داد که هفته بعد ازدواجتان سر بگیرد. 

ما فردای همان روز پاکت های عروسی را درمیان فامیل توزیع کردیم. و چیزی حدود پنج روز بیشتر به ازدواجمان نمانده بود که ساعت 9 شب تلفن خانه به صدا درآمد و برادرم گوشی را برداشت و بعد از شنیدن خبری از آن سوی سیم، سریع لباس پوشید و از خانه بیرون رفت  و تا دو سه ساعت به خانه نیامد. ما نگران شدیم و به خانه اقوام و خاله ام زنگ زدیم اما کسی چیزی نمی دانست. ساعت 12 محسن  با وضعی آشفته و گریان به خانه بازگشت و گفت که غروب امروز امین و یکی از دوستانش که سوار بر موتور بودند بر اثر تصادف در خیابان بشدت زخمی شده اند و وقتی به بیمارستان می رسند، امین از دنیا می رود و آن دوستش هم مصدوم می شود.

این داغ  بزرگ همه ما را در عرض چند روز پیر و دلشکسته کرد. تنها  پسر یکی یک دانه خاله عزیزم از دست  ما رفت و تمام فامیل و اقوام دور و نزدیک در سوگ این عزا همگی داغدار شدیم. به دلیل این پیشامد دردناک مراسم عروسی ما به هم خورد و تهدید امین که به من و احمد گفت که نمی گذارم عروسی تان سر بگیرد،  برایم تعبیر شد.

 بعد از یک سال مجددا به دیدار خاله ام رفتیم تا از او اجازه بگیریم. خاله ام که بخاطر این ماتم بزرگ بسیار شکسته تر و پیرتر از گذشته شده بود، پیشانی من و احمد را بوسید و برای هر دوی ما آرزوی سعادت و خوشبختی کرد و گفت که بخاطر بیماری و پیری شاید نتواند به جشن عروسی ما بیاید. اما حتما کادوی خوبی برای ما خواهد فرستاد. می توانستم بفهمم که خاله ام از علاقه و دلبستگی پسرش به من باخبر بوده و به همین خاطر شاید هم نسبت به من قدری کدورت به دل داشته باشد. 

خلاصه روز جشن عروسی ما فرا رسید و طبق سنت، سفره عقد در یکی از اتاقهای خانه ما پهن شد. یک یک فامیل برای دادن هدیه  و کادو به نزد من و احمد می آمدند و هرکدام شان به فراخور سلیقه خود چیزی به ما هدیه می دادند. که ناگهان چند نفر بلند گفتند که خاله عروس هم تشریف آوردند. من و احمد که انتظار آمدن خاله ام را نداشتیم دیدیم که ایشان از در وارد شد و با سختی درحالیکه به کمک عصایی حرکت می کرد، خودش را به پای سفره عقد رساند و جعبه انگشتری را به دستم داد و صورتم را بوسید و گفت با آنکه اصلا حال خوشی ندارد و سخت بیمار است بخاطر اینکه ما ناراحت نشویم آمده است. من به گریه افتادم و همه اقوام که در اتاق بودند به یاد فرزند از دست رفته خاله ام اشک ریختند و همسرم صورت خاله ام را بوسید و از او تشکر کرد. وقتی در پاکت را باز کردیم دیدیم همان انگشتری که امین برای من خریده بود را خاله ام برای هدیه آورده است. گویا این انگشتر در هنگام تصادف در جیب او بوده و در بیمارستان وقتی فوت می کند از جیبش درمی آورند و به خانواده اش تحویل می دهند و خاله ام هم تا امروز آن را نگهداشته  و اینچنین بود که آن انگشتر بالاخره به دست من رسید. 

همسرم سخت تحت تاثیر این پیشامد قرار گرفت و من مانده بودم که عکس العمل او در این لحظه چه خواهد بود که ناگهان دیدم او انگشتر را از پاکت درآورد و درمقابل دیدگان خاله ام آن را در  کنار حلقه عقدمان در انگشت دیگرم انداخت و با نگاه مهربانش شروع یک زندگی سراسر عشق و علاقه را به من نوید داد. 

یاد همه درگذشتگان گرامی باد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی