عالم ارواح

وبسایت ماورالطبیعه و متافیزیک

وبسایت ماورالطبیعه و متافیزیک

در این وبسایت مطالب، عکس ها و کلیپ های دیدنی و خواندنی از عالم ارواح خدمت دوستداران علوم روحی تقدیم میگردد.

پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

khaterate/yek/roh

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۱۸ ق.ظ

خاطرات یک روح از قبض جانش


خاطرات

فرامرز ملاحسین تهرانی

قبض جان تجربه ای است که بالاخره همه انسانها روزی با آن مواجه می شوند. در زمان و مکانی مشخص فرشته مرگ به سراغ همه ما و شما آمده و خواهند آمد و روح را از کالبد جسم جدا خواهند ساخت، همه انسانها به سوی مرگ درحال حرکت هستند، آن هم حرکتی توام با شتاب. فرشته مرگ در زمان و مکانی که قرار است جان شما را بستاند، مستقر است و شما بسوی آن مکان و زمان رهسپارید. مثلا اگر قرار است کسی در هزار کیلومتر آن سوی محل فعلی اش بمیرد، در موعد قبض جان در همان مکان خواهد بود و فرشته مرگ را ملاقات خواهد کرد. من نیز از این قاعده مستثنی نبودم و همانطور که گفتم در اوج سلامتی بواسطه یک لیوان شیر آلوده بیمار شدم و درنهایت پس از چند سال زندگی توام با درد و رنج در منزل خودم جان به جان آفرین تسلیم کردم. فرار از مرگ ممکن نیست و اراده الهی هر زمان که حکم کند، هر فعلی به وقوع خواهد پیوست.

 

بعد از سه سال بیماری تب مالت، دیگر از آن همه درد و رنج خسته شده بودم و آرزوی مرگ می کردم. تمام مفاصل بدنم متورم شده بود، تب مرا رها نمی کرد، به سختی راه می رفتم و توانایی پوشیدن حتی جورابم را هم نداشتم. بعضی از حکیمان بیماری مرا نه از تب مالت بلکه نوعی رماتیسم تشخیص داده بودند که تمام مفاصل بدنم را درگیر کرده بود. همسرم در نگهداری و تیمار من زحمات زیادی می کشید و یار و غمخوار من در شبهای تنهایی ام در بستر بیماری بود. بخاطر دارم که فصل پاییز بود و من از آشی که همسرم برای شام پخته بود قدری خوردم. نسبت به شبهای قبل اشتهایم بیشتر شده بود، حتی بعد از شام به مدت یکی دو ساعت با همسرم نشستیم و درباره خاطرات مشترکمان در طول زندگی صحبت و درددل کردیم. ما قریب 50 سال در کنارهم با عزت و احترام زندگی کرده بودیم و به معنای واقعی کلمه عاشق و رفیق و یار و غمخوارهم بودیم. وقتی صحبت ما به یکی از فرزندانمان که در سن 5 سالگی بر اثر بیماری فوت شده بود، کشیده شد، احساس کردم غمی در نگاه همسرم پدیدار شد من از غمی که در چهره او دیدم ناراحت شدم و زمانی که او گفت اگر پسرمان زنده می ماند، الان صاحب فرزند و شاید نوه هم شده بود، ناگهان هر دو به گریه افتادیم. من آرام می گریستم و او با آنکه با گوشه چارقدش صورتش را پوشانده بود، اما به وضوح صدای گریه اش را شنیدم. برای لحظاتی هر دو اشک ریختیم. ناگهان هر دو ما برای آنکه مراعات حال یکدیگر را کرده باشیم شروع به خندیدن کردیم. خنده از این که بعد از 50 سال هنوز عزادار طفل 5 ساله امان هستیم. نام پسرمان احمد بود، طفلی بازیگوش که در آن سن و سال عجیب شیرین زبان می نمود و با مرگش حقیقتا ما را آزرد و داغی بزرگ بر دل من و مادرش نهاد. تب و درد مجددا حالم را منقلب کرد و همسرم که متوجه خستگی من شده بود، مرا بر روی تختم که کنار پنجره قرار داشت، خواباند و خودش هم برای ادامه کارهای خانه و تهیه نهار فردا که قرار بود، بچه ها با همسران و فرزندانشان به منزل ما بیایند از اتاق بیرون رفت و با پایین کشیدن فتیله گردسوز، اتاق را برایم نیمه تاریک کرد.

از پنجره اتاق به آسمان ابری آن شب پاییزی نگاه می کردم و مطابق شب های قبل خاطرات گذشته در زندگیم را یک به یک مرور می کردم. مرور خاطرات تلخ و شیرینی که در طول زندگی داشتم همراه با حسرتی عمیق ومحسوس بر دلم سنگینی می کرد. درهمین حین احساس کردم که دردهای جسمانی ام رفته رفته کاهش می یابد و نوعی رخوت وسستی توام با یک نوع آرامش دلپذیر بر من مستولی شد. فکر می کردم این تخفیف درد بخاطر معجونی است که همسرم قبل از خواب به دستور حکیم به من خورانده است و از این بابت قدری خشنود و شادمان شدم. دیگر هیچگونه  دردی را احساس  نمی کردم، آیا معجزه ای رخ داده بود و من شفا یافته بودم.

در این لحظات درب اتاق باز و همسرم وارد شد. اما من قدرت اینکه سرم را برگردانم و او را ببینم را نداشتم و دوست داشتم درهمان حالت کرختی و رخوت باقی بمانم. زنم مجددا از اتاق خارج شد، مدتی نگذشت که احساس کردم عصاره ای از عطری بسیار خوش در پیرامون رختخوابم پاشیده شد. حتی ذرات بسیار ریز آن عصاره خوشبو و معطر، به سر و صورتم برخورد کرد و متعاقب آن نسیم بهاری روح نوازی به سوی من وزیدن گرفت، یک لحظه فکرکردم همسرم با چیزی شبیه گلاب پاش، به سر وصورتم گلاب می پاشد، اما این عطر و بو، چیزی فراتر از عطر و بوی گلاب بود، ناگهان حضور چند نفر را در کنار بسترم احساس کردم که با لحنی خوش با یکدیگر صحبت می کردند. به خودم گفتم این مردان که هستند و بالای سر من چه می کنند. یکی از آن مردان مرا به نام خطاب کرد و به من سلام داد و بشارت داد که به زودی از درد و رنج بیماری و این جسم علیل و مریض رهایی خواهم یافت. در این هنگام توانستم سرم را برگردانم، سه مرد جوان و خوش سیما را کنار بسترم مشاهده کردم، آنها به من لبخند می زدند و سیمایشان به قدری آشنا بود که انگار سالهاست آنها را می شناسم اما هرچه فکر میکردم نمی توانستم آنها را به جا آورم. جواب سلامشان را دادم اما همچنان حیران ومتعجب از این رخداد بودم. وقتی خوب توجه کردم دیدم از حضور آنها، اتاق من کاملا روشن و مهتابی شده است و همچنان عطری از انواع گلهای یک باغ مصفا را استشمام می نمودم. یکی دیگر از مردان جلو آمد و دست راستش را روی پیشانی من گذاشت، این کار او باعث شد در یک آن و لحظه، تمام خاطرات هفتاد ساله عمرم از زمان تولد تا آن لحظه را در کسری از ثانیه مرور کنم. وقتی دستش را از پیشانی ام کشید، دیدم دو دوست دیگرش با هم به آرامی صحبت می کنند و گویا گفتگویشان درباره وضعیت من بود. صداهایی را از دوردست می شنیدم، صداهایی شبیه سرود دسته جمعی عده ای نوجوان که با آهنگی موزون از فضای بیکران آسمانها به گوشم می رسید. مردی که دستش روی پیشانی من بود دو قدم به عقب بازگشت و کنار دوستانش ایستاد، کم کم داشتم متوجه می شدم که وضعیتی غیرعادی در شرف وقوع است و ناگهان به یاد مرگ افتادم، اگر مرگ به این خوبی و شیرینی مانند یک رویای خوش است، ایکاش این اتفاقاتی که در حال وقوع است ادامه داشته باشد. آن سه مرد روحانی کنار کشیدند و دربرابر مردی دیگر که پشت سرشان ظاهر گشت به نشانه احترام سر خم کردند. مرد تازه وارد از آن سه مرد برای من آشناتر می نمود، لبخندی به من زد که من در طول عمرم، لبخندی به این گرمی و توام با مهربانی از کسی ندیده بودم. او نیز دستش را بر پیشانی و صورتم کشید و مرا انگار نوازش می کرد و آنگاه به من فرمود: «من روح نگهبان تو هستم و بشارت رهایی و آزادی تو را از قیدوبند زندان تن و این دنیای پر از تباهی و تاریکی می دهم، آیا آماده ای؟» در آن لحظه بسیار هیجان زده و شوکه بودم، از وضعیت مبهمی که در آن قرار داشتم، نمی دانستم خوشحال باشم یا غمگین. از اینکه در شرف مرگ بودم، تاحدودی دچار تشویش و نگرانی بوده و زبانم بند آمده بود. آن سه جوان هم جلو آمدند، و زیر لب انگار ورد می خواندند. با آنکه اصلا از سوی آن مردان روحانی تحت فشار و زحمت نبودم، اما ناگهان دلتنگ و هراسان شدم. آن مردان روحانی کاملا حال و روز مرا درک می کردند و در چهره و نگاهم نوعی خواهش و تمنای ماندن در دنیا را می خواندند. سیمای مهربان و بشاش روح نگهبانم ناگهان جدی شد، آن سه مرد دیگر هم خود را آماده و مهیا کرده بودند برای کاری که من نمی دانستم آن کار چیست. از این هیبت و شکوه روحانی و چهره مصمم و جدی روح نگهبانم، ناگهان متوجه وقوع رخداد عظیمی درمورد خودم شدم. قطره های عرق از سرو صورتم شروع به چکیدن کرد، وقتی نگاهم به نگاه روح نگهبانم قفل شد دیگر نتوانستم چشم از چشم ایشان بردارم و به نوعی انگار مرا هیپنوتیزم کرده بود. عمق نگاهش تا هزارلای جسم و جانم نفوذ کرد و احساسی شبیه سقوط در اقیانوسی از یخ کردم و سرمای کشنده ای از نوک انگشتان پا تا فرق سرم را خراش می داد. به جد می توانم بگویم که در طول عمرم چنین سرمای کشنده ای را تجربه نکرده بودم. غیر از این سرما، هیچ احساس بغرنج دیگری نداشتم و آرزو می کردم که هرچه زودتر از آن وضعیت نامساعد رهایی یابم. در همین مدت صداهایی از اطراف می شنیدم. درست مثل کسی که بعد از عمل جراحی کم کم دارد به هوش می آید و صداهای نامفهومی به گوشش می رسد، من هم همین وضعیت را داشتم، هرچه صداها واضح می شد، سرمای کشنده ای که مرا عذاب می داد کمتر و کمتر می شد و مثل یک پرنده ای که شروع به پرواز می کند، توانستم از کالبد سرد و یخ زده ام با سعی و تلاش زیادی بیرون بیایم و همچون پروانه ای که از پیله اش جدا می شود، پوست اندازی نمایم.

بله من دیگر مرده بودم. فضای پیرامونم را روشن و تابان می دیدم. دیگر از دردها و امراض بدنی خبری نبود، اما هنوز متوجه حضور «من» واقعی خود بر سر جنازه ام که روی تخت بود، نشده بودم. مانند یک پر کاه سبک و بی وزن شده و قادر بودم با یک جهش به سقف اتاق برسم. روح نگهبانم همراه با سه مرد همراهش از میان توده ای از نور مجددا ظاهر شدند و من هنوز در بهت و تعجب بودم و نمی خواستم که وقوع این پدیده ها را به مرگ خودم ارتباط بدهم. روح نگهبانم مجددا در توده ای از نور ناپدید شد، اما آن سه مرد روحانی جلو آمدند و بدون هیچ کلامی با لبخندی که حاکی از نزول عشقی بی پایان از مبدا خلقت بر تمام ارکان هستی و ازجمله من بود، وقوع رخداد مبارک مرگ را به من خبر داده و مبارکباد گفتند.

من نگاهی به پیکر نحیف و بی جان خود در بسترم انداختم که در خوابی عمیق فرو رفته بود، من فهمیدم که مرده ام و آن جنازه مچاله و در هم فرو رفته زمانی به مدت هفتاد و پنج سال در حکم زندانی بود که مرا در خود محبوس ساخته بود. ناگهان جوانی را دیدم که به سه مرد روحانی ملحق شد. آن جوان حدودا 30 ساله بود با چهره ای بشاش و خندان که سلامت و سرزندگی و سعادت از برق نگاهش می بارید. آن جوان جلوتر آمد و بعد از سلام و شادباش، مرا به نام پدر صدا زد و سپس مرا در آغوش کشید. با این حرکت او به گریه افتادم، چقدر عطر تنش آرامبخش بود. به خود گفتم این جوان کیست که در این موقعیت به سراغم آمده و مرا پدر می خواند. او از آغوش من درآمد، به چشمانم خیره ماند و با مهربانی پرسید، مرا شناختی. به او گفتم؛ نه نشناختم ولی خیلی آشنا به نظر می رسی. او گفت؛ پدر جان روح و جانم فدای شما باد، و مبارک باد بر شما این عروج ملکوتی و بهره مندی از خوان پرنعمت الهی. من احمد فرزند تو هستم که در خردسالی مرا از دست دادید. اینک که به دنیای نورانی ما قدم نهاده اید، ببینید که در چه زندگانی توام با سعادت و خوشبختی به سر می بریم و در کنف قوانین الهی و دستگاه باعظمت کبریایی به چه سرنوشت مبارکی نائل آمده ایم. هزاران بار شکر و حمد و سپاس بر پروردگار عالمیان که وعده اش را برای مومنین محقق ساخت و آنها را در رضوان مصفا و پر از نعمت خویش بارعام داد. و اینک شما به این جهان نورانی و شگفت انگیز وارد گشته اید و خدا می داند که من منتظر چنین لحظه ای بودم تا شما را به همراه فرشتگان مرگ از قفس تنگ و تاریک دنیایی رهایی بخشم و جزء اولین کسانی باشم که تولد دوباره شما را بواسطه واقعه مبارک مرگ از جهانی اسفل به دنیایی برتر تبریک و تهنیت بگویم. اینک وارد شوید به عالم باشکوه روح و طبقات بی شمار آن، با هر آنچه که از دنیایتان آورده اید که انشاالله زادوتوشه ای مبارک و فرخنده باشد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی