بنام خدا
خاطرات مدیوم ها (2)
نسیمی از بهشت
به کوشش فرامرز ملاحسین تهرانی
در
این بخش به یکی دیگر از خاطرات مدیومها خواهم پرداخت. حدود پنج ماه پیش
نامه ای الکترونیکی از آقایی بنام مستعار ش.ق دریافت نمودم که بسیار جالب و
آموزنده بود و عین نامه را که برای من ارسال شده بود را در زیر می آورم.
با
سلام خدمت شما که همواره سعی در نشر معارف و آگاه نمودن مردم بخصوص نسل
جوان به امور معنوی و روحانی دارید. این حکایتی که برایتان تعریف می کنم
عین حقیقت است و دوست داشتم شما نیز نظرتان را درباره آن بدهید.
20 سال قبل با دختری که عاشقش بودم ازدواج کردم. بگذریم که در راه وصال و
رسیدن به این دختر من چقدر تلاش و کوشش نمودم تا توانستم اول رضایت خودش و
بعد خانواده اش را جلب کنم. زیرا از هر لحاظ آن دختر که بعدا همسر من شد،
از من سرتر بود. هم از حیث چهره و قیافه و هم ازلحاظ وضعیت مالی و خانوادگی
یکی دو پله از من بالاتر بود. مثلا پدر او کارمند ارشد یکی از ادارات بود
درحالیکه پدر من کارگر بازنشسته یکی از کارخانه های حومه شهر بود. یا اینکه
منزل آنها در شمال تهران بود و منزل ما در جنوبی ترین نقطه تهران. اصلیت
ما متعلق به یکی از شهرهای دورافتاده جنوبی بود و آنها شهروند اصیل همین
شهر. ازحیث تحصیلات البته من لیسانس بودم و آن دختر فوق دیپلم. من و او در
دانشگاه هم کلاس بودیم اما ایشان در میانه راه ترک تحصیل نمود و دیگر حوصله
ادامه تحصیل نداشت. خلاصه با هر زحمتی بود توانستم به همسر آینده ام و
خانواده اش بفهمانم که من عاشق دخترشان هستم و در این راه حتی حاضرم تمام
شرایط آنها را قبول کنم تا آنها مرا به غلامی قبول کنند. اگرچه آن دختر
مانند من که عاشقش بودم، چنین دلبستگی و عشقی را نسبت به من نداشت اما
بالاخره دست تقدیر الهی ما را زیر یک سقف مشترک قرار داد.